در زمان قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت و از دختر بدش می آمد. زنش حامله بود و پادشاه قصد سفر داشت. مسافرت های قدیم هم خیلی طول می کشید. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت: من به سفر می روم اگر مادرتان پسر زایید تاج مرا سر او بگذارید و در کالسکه ی زرین بنشانیدش و روزی که از سفر پرگشتم به پیشواز من بیاریدش، اما اگر دختر بود بکشیدش و خونش را توی شیشه ای بریزید و موقع بازگشت من بالای دروازه آویزان کنید تا من آن را سر بکشم.”
چند ماهی از سفر پادشاه گذشت. زن پادشاه یک دختر زایید. پسرها بنا به دستور پادشاه آمدند تا خواهرشان را ببرند تا بکشند. اما هر کدام که می آمدند دخترک لبخند می زد و آن ها هم دلشان نمی آمد او را بکشند. برادرها سردابی در زیر زمین کندند و خواهرشان را با دایه به سرداب فرستادند. آنوقت کبوتری را کشتند و خونش را در شیشه ریختند و بالای دروازه آویزان کردند. شاه هم از سفر آمد و شیشه ی خون را سر کشید.
هفت سال از این ماجرا گذشت. دخترک بزرگ شده بود. روزی اشعه ی خورشید از سوراخی به سرداب تابیده بود. دخترک فکر کرد که یک سکه ای روی زمین افتاده. دست دراز کرد که آن را بردارد ولی نتوانست. از دایه اش پرسید دایه گفت: دخترم ما بیرون از این سرداب آفتابی داریم، مهتابی داریم، سایه ای داریم” خلاصه برای او از دنیای خارج حرف زد.
دخترک پس از شنیدن حرف های دایه اش گفت:‌ من میخواهم دنیای خارج و آفتاب و مهتاب را ببینم” دایه گفت: دخترم! تو باید صبر کنی تا برادرهایت بیایندبرات کالسکه ی زرین و کفش طلا بیاورند و ترا به گردش ببرند” دخترک قبول کرد.
برادرها آمدند و کفش طلا و کالسکه ی زرین آوردند و دخترک را به گردش بردند، وقتی در باغ مشغول گردش بودند یک مرتبه پادشه از دور نمایان شد و برادرها از ترس شان دخترک را بغل کردند و بردند توی سرداب. پادشاه که از دور شاهد این قضیه بود فهمید که آن ها چیزی را از او پنهان می کنند. آنوقت همه شان را احضار کرد و گفت: اگر راستش را نگویید که چه چیزی را از من پنهان کردید همه تان را می دهم دست جلاد. اما اگر راست بگویید از سر تقصیرتان می گذرم”
برادرها شروع کردند زیر لب چیزی گفتن و من من کردن. ولی زن پادشاه که طاقت شکنجه و درد و رنج را نداشت حقیقت را مو به مو تعریف کرد.
پادشاه غضبناک شد و گفت:‌ جلاد فوری زن و دختر و پسرهای من را ببر به بیابان و ولشان کن تا از گرسنگی بمیرند و طعمه ی گرگان شوند” جلاد هم فوری دستور شاه را اطاعت کرد.
مدت ها گذشت. شاه از این موضوع خیلی رنج می برد و از کار خود پشیمان بود. روزی برای شکار به بیابان رفت. یکمرتبه چشمش به یک گل بزرگ افتاد که در میان هشتا گل دیگر بود.
خواست گل را بچیند که یک دفعه این صدا به گوشش رسید که می گفت:‌ بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد. گل ندهی گل ندهی”
پادشاه متحیر شد و خواست دوباره آن را بچیند ولی باز هم شنید که گل میخواند: بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد”
پادشاه فهمید که این گل بزرگ زنش و گل های دیگر بچه هایش هستند که به شکل گل درآمده اند خیلی گریه زاری کرد ولی فایده ای نداشت.
آنوقت به خاک افتاد و خدا را سجده کرد و از خدا طب بخشایش کرد و به قدرت پروردگار یکمرتبه گل ها به شکل زن و بچه اش در آمدند و دورش حلقه زدند.
پادشاه خیلی خوشحال شد و همه با هم به سمت قصر پادشاهی حرکت کردند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Elle خرید بلیط هواپیما ارزان دکوراسیون داخلی آژانس مسافرتی الفبای سفر صمیم ارس Natasha زکات امیرحسین پورسیف Megan